" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٨٨: واکرد صبح آهی بر دل در تبسم

واکرد صبح آهی بر دل در تبسم
تا آسمان فشاندم بال و پر تبسم
دل بیتو زین گلستان یاد شگفتنی کرد
بردم زجوش زخمش تا محشر تبسم
ما را بر مز اعجاز لعل تو آشنا کرد
شاید مسیح باشد پیغمبر تبسم
گر حسن در خور ناز عرض بهار دارد
من هم بقدر حیرت دارم سر تبسم
تا چشم باز کردم صد زخم ساز کردم
در حیرتم چو میخواند افسونگر تبسم
امید ما بهار است از چین ابروی ناز
یارب مباد تیغش بی جوهر تبسم
نتوان زلعل خوبان قانع شدن ببوسی
گردیدنست چون خط گرد سر تبسم
ای هوش بی تامل از لعل یار بگذر
بی شوخی خطی نیست آن مسطر تبسم
از صبح هستی ما شبنم نکرد اشکی
پر بی نمک دمیدیم از منظر تبسم
ای صبح رنگ عشرت تا کی بقا فروشد
مالیده گیر بر لب خاکستر تبسم
(بیدل) زمعنی دل خوش بیخبر گذشتی
این غنچه بود مهری بر دفتر تبسم