" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٨٩: وحشتی کوتا وداع اینهمه غوغا کنم

وحشتی کوتا وداع اینهمه غوغا کنم
نغمه سازد و عالم را صدای پا کنم
هیچ موجی از کنار این محیط آگاه نیست
من زخود بیرون روم تا ساحلی پیدا کنم
ناخنی در پرده طاقت نمی یابم چو شمع
میزنم آتش بخود تا رفع خارپا کنم
یکنفس آگاهیم چون صبح بود اما چه سود
گرد از خود رفتنم نگذاشت چشمی واکنم
میشود در انتظارت اشک و میریزد بخاک
حسرت چندی که من با خون دل یکجا کنم
حیرت از ایام وصلم فرصت یادی نداد
کز بهار رفته رنگی در خیال انشا کنم
گرد راه حسرتم وامانده جولان شوق
بایدم از خویش رفت آندم که یاد پا کنم
تاجر عمرم ندارم غیر جنس کاستن
به که با این سود خجلت هم بخود سودا کنم
هر سو مویم درین وادی براهی رفته است
ای طپیدن مهلتی تا جمع این اجزا کنم
یار گرم پرسش و من بیخبر کو انفعال
تاز موج آب گردیدن سری بالا کنم
عمر من چون شعله تصویر در حیرت گذشت
بخت کو تا یکشرر راه طپیدن واکنم
شوخی امواج آغوش وداع گوهر است
عالمی سازم تهی تا در دل خود جا کنم
کلفت امروز هرچند آنقدرها بیش نیست
لیک کورنگی که بر گردانم و فردا کنم
اعتبارات جهان حرفیست من هم بعد ازین
جمع سازم احتیاج و نامش استغنا کنم
بیدماغی اینقدر سامان طراز کس مباد
خانه باید سوختن تا آتشی پیدا کنم
در تخیل ساقی این بزم ساغر چیده است
تا بکی بینم پر طاوس و مستها کنم
(بیدل) از گردون نصیب من همان لب تشنگی است
گر همه مانند ساحل ساغر از دریا کنم