هستی نیاز دیده نمناک کرده ام
تا شمع سان جبین زعرق پاک کرده ام
راهم بکوچه دگر است از رم نفس
زین موج می سراغ رگ تاک کرده ام
تیغی بجاده دم الفت نمیرسد
سیر هزار راه خطرناک کرده ام
دل از نفس نمیگسلد ربط آرزو
این رشته را خیال چه فتراک کرده ام
طاقت بدوش کس ننهد بار احتیاج
وامانده ام که تکیه بر افلاک کرده ام
از ضعف پیرئی که سرانجام زندگیست
دندان غلط بریشه مسواک کرده ام
پر بیدماغ فطرتم از سجده ام مپرس
سر بود گوهری که کنون خاک کرده ام
کرد شکستم از چه نخندد بروی کار
مزدوری قلمرو ادراک کرده ام
(بیدل) حنائی از چه نگردد بیاض چشم
خط ها بخون نوشته ام و پاک کرده ام