" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٩٨: همچو آینه تحیر سفرم

همچو آینه تحیر سفرم
صاحب خانه ام و در بدرم
از بهار و چمنم هیچ مپرس
بخیال تو که من بیخبرم
باد چشم تو جنونها دارد
هر کجایم بجهان دگرم
شعله ام تا نشود خاکستر
آرمیدن نکشد زیر پرم
زین جنون زار هوس آبله وار
چشم پوشیده ام و میگذرم
این چمن عبرت گلچینی داشت
چید دامن زتبسم سحرم
احتیاجم در اظهار نزد
خشکی لب نپسندید ترم
فقرم از ننگ هوسها دور است
بیضه نشکست کلاهی بسرم
شور بیکاریم آفاق گرفت
بهله زد دست تهی بر کمرم
دل زتشویش جسد می بالد
صدف آبله دارد گهرم
جنس آتشکده بیداغی نیست
مفت آهی که ندارد جگرم
ره نبردم بدر از کوچه دل
تگ وپوی نفس شیشه گرم
انفعال آینه پرداز من است
عرقی میکنم و می نگرم
من نه زان گمشدگانم (بیدل)
که رسد باد بگرد اثرم