" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٠٠: هنرها عرضه دادم با صفای دل حسد کردم

هنرها عرضه دادم با صفای دل حسد کردم
زجوش جوهر این آینه را آخر نمد کردم
اما در عالم بیخواست بر هم زد حقیقت را
زعقبی مزد نیکی خواستم غافل که بد کردم
ره مقصد نمیگردید طی بی سعی برگشتن
زگرد همت رو بر قفا تازی بلد کردم
باقبال دل از صد بحر گوهر باج میگیرد
سرشکی را که چون مژگان نیاز دست رد کردم
درین گلشن زخویشم برد ناگه ذوق ایثاری
چو صبح از یک شکست رنگ بر صد گل مدد کردم
فضولیهای هستی یارب از وصفم چه میخواهد
بقدر نیستی کاریکه از من می سزد کردم
بغیر از هیچ نتوان وهم دیگر بر عدم بستن
ستم کردم که من اندیشه جان و جسد کردم
دو عالم از دل بیمطلب من فال تسکین زد
محیطی را بافسون گهر بی جزر و مد کردم
غرض جمعیت دل بود اگر دنیا و گر عقبی
زاسباب آنچه راحت ناخوشش فهمید رد کردم
در آغاز انتها دیدم سحر را شام فهمیدم
ازل تا پرده بر دارد تماشای ابد کردم
هزار آینه گل کرد از گشاد چشم من (بیدل)
باین صفر تحیر واحدی را بی عدد کردم