باد آن فرصت که ما هم عذر لنگی داشتیم
چون شرر یک پرزدن سازد رنگی داشتیم
دل نیاورد از ضعیفی تاب درد انتظار
ورنه ما هم شیشه واری نذر سنگی داشتیم
عافیت چون موج شست از نقش ما گرد نمود
تا شکست دل پرافشان بود رنگی داشتیم
یاس گل کرد از نفس آئینه ما صاف شد
آرزو چندانکه میجوشید رنگی داشتیم
خودنمائی هر قدر باشد تصور همتست
نام تا آئینه ما بود ننگی داشتیم
عشق نپسندید ما را هرزه صید اعتبار
ورنه در کیش اثر عبرت خندنگی داشتیم
ناله ما گوش کردن صرفه یاران نکرد
در نفس با این ضعیفیها تفنگی داشتیم
جز فرو رفتن بجیب عجز ننمودیم هیچ
همچو شمع آئینه در کام نهنگی داشتیم
حیرت آنجلوه ما را با خود آخر صلح داد
ورنه تا مژگان بهم میخورد جنگی داشتیم
تا سپند ما بحرف آمد خموشی دود کرد
بیتو در محفل نوای سرمه رنگی داشتیم
هر قدر واگشت مژگان دلیر از ما دور ماند
چشم تا پوشیده بود آغوش تنگی داشتیم
زندگی (بیدل) دماغ خلق در اوهام سوخت
ما هم از هستی همین معجون بنگی داشتیم