از تب شوق که دارد اینقدر تاب استخوان
کز طپش چون اشک شمعم میشود آب استخوان
از خیال کشتنم مگذر که بیتاب ترا
میزند بال نفس در نبض سیماب استخوان
عمرها شد دارد استقبال شوق ناوکت
پیش پیش پیکرم یک تیر پرتاب استخوان
هر کجا درد تو باشد مطرب ساز جنون
همچو نی مستغنی است از تار و مضراب استخوان
آشیان زخم تیغ کیست یارب پیکرم
عمرها شد شمع میچیند بمحراب استخوان
گر حریف درد الفت گشته ئی هشیار باش
همچو شاخ آهو اینجا میخورد تاب استخوان
نرم خویانرا بزندان هم درشتی راحتست
از برای مغز دارد پرده خواب استخوان
پرده دار عیب منعم نیست جز اسباب جاه
میشود در فربهی در گوشت نایاب استخوان
سخنی دنیا طربگاه حریصانست و بس
میشود سگ را دلیل سیر مهتاب استخوان
این سگان از قعر دریا هم بیرون می آورند
گر همه چون گوهراندازی بکرداب استخوان
در مقامی کارزوها بسمل حسرت کشی است
ای هما کم نیست از یک عالم اسباب استخوان
آسمان بیگانگان را قابل سختی ندید
جز بدست آشنا نفروخت قصاب استخوان
ماهی این بحر اخضر مطلب نایاب کیست
عالمی را چون مه نو گشت قلاب استخوان
صبح تا دم میزند (بیدل) هجوم شبنم است
گر نفس بر لب رسانم میشود آب استخوان