از دیده سراغ دل دیوانه طلب کن
نقش قدم نشه زپیمانه طلب کن
از پهلوی دل شعله خرام اند نفسها
ای اشک توهم آتش ازین خانه طلب کن
دلها همه خلوت کده جلوه نازند
از هر صدف آن گوهر یکدانه طلب کن
طوفانکده جوش محیط است سرابت
از لفظ خود آنمعنی بیگانه طلب کن
ای الفت آبادی موهوم حجابت
آن گنج نهان نیست تو ویرانه طلب کن
عمریست بیادش همه تن یکدل چاکیم
چون صبح زآئینه ما شانه طلب کن
افسون روانی بلد جرأت ما نیست
اشکیم زما لغزش مستانه طلب کن
سرجوش تماشاکده محفل رنگیم
ما را زهمین شیشه و پیمانه طلب کن
عالم همه در پرتو یک شمع نهانست
این سرمه زخاکستر پروانه طلب کن
مردی زسرو برگ غرور است بریدن
گر اره شوی ریزش دندانه طلب کن
بی کسب قناعت نتوان یافت دل جمع
از بستن منقار طلب دانه طلب کن
تا مرگ فسون من و ما مفت شنیدن
تا خواب زخویشت برد افسانه طلب کن
تهمت قفس الفت و همیست دل ما
این شیشه هم از طاق پری خانه طلب کن
(بیدل) رقم صفحه ما بیخبریهاست
روسر خط تحقیق زفرزانه طلب کن