" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٢٨: اگر حسرت پرستی خدمت ترک تمنا کن

اگر حسرت پرستی خدمت ترک تمنا کن
زمطلب هر چه گم گردد در بین آینه پیدا کن
زخود نگذشته ئی از محمل لیلی چه میپرسی
غبارت باقی است آرایش دامان صحرا کن
تجلی از دل هر ذره شور چشمکی دارد
گره در کار بینائی میفگن دیده ئی واکن
محیط بی نیازی در کنار عجز میجوشد
تو ای موج از شکست خویش غواصی مهیا کن
درین محفل که چشم او ادب ساز حیا باشد
برفع خجلتت قلقل زسنگ سرمه مینا کن
درین ویرانه تا کی خواهی احرام هوس بستن
جهان جائی ندارد گر توانی در دلی جا کن
بفکر نیستی خون خوردن و چیزی نفهمیدن
سری دزدیده ئی در جیب حل این معما کن
بهار بسملی داری زسیر خود مشو غافل
طپیدن گر بحیرت زد گلی دیگر تماشا کن
اثر پردازئی تمثال تشویشی نمیخواهد
بیک آینه دیدن چاره معدومی ما کن
زساز پرفشانیها عرق میخواهد افسردن
غبار ساحلم را ای حیا بگداز و دریا کن
کار عرصه سامان تماشا بیشتر دارد
زباغ رنگ وبو بیرون نشین و سیر گلها کن
درینجا گرم نتوان یافت جای هیچکس (بیدل)
سراغ امن خواهی سر بزیر بال عنقا کن