ای بعشرت متهم سامان درد سر مکن
صاف و دردی نیست اینجا وهم در ساغر مکن
شمع این محفل و بال گردن خویش است و بس
تا بود ممکن زجیب خاموشی سر بر مکن
زندگی مفتست اگر بیفکر مردن بگذرد
شعله خود را بیابان مرگ خاکستر مکن
تا توانی در کمین زحمت دلها مباش
همچو سیل از خاک این ویرانها سر بر مکن
لب گشودن کشتی عمرت بطوفان میدهد
در چنین بحر بلای خامشی لنگر مکن
قسمتت زین گرد خوان بی انتظار آماده است
خاک کن بر دیده اما حلقه بر هر در مکن
تا کجا خواهی بافسون نفس پرواز کرد
این ورق گردانده گیر آرایش دفتر مکن
ایهوس فرسای جولان خون جمعیت مریز
بر رگ هر جاده نقش پای خود نشتر مکن
هر کس اینجا قاصد پیغام اسرار خود است
از زبانم حرف او گر بشنوی باور مکن
دود دل تا خانه خورشید خواهد شد بلند
یارب این آینه رو را محرم جوهر مکن
نخل گلزار جنون از ریشه بیرون خوش نماست
ایخموشی ناله ما را نفس پرور مکن
ترک زحمت گیرا گر زنگار خورد آینه ات
انفعال سعی بیجا مزد روشنگر مکن
احتراز از شور امکان درس هر مجهول نیست
فهم در کار است اگر گوشی نداری کر مکن
تا سلامت جان بری (بیدل) ازین گرداب یأس
تشنه چون گشتی بمیر اما لب خود تر مکن