ای حاجتت دلیل باد بار زیستن
عزت کجاست تا نتوان خوار زیستن
اندیشه ئی که در چه خیال اوفتاده ئی
مجبور مرگ و دعوی مختار زیستن
تا کی زخلق پرده برو افگنی چو خضر
مردن به از خجالت بسیار زیستن
در بارگاه یأس ادب اختراع ماست
بیخوابی و بسایه دیوار زیستن
غفلت زد است پرتو اندیشه کریم
حیفست یاد عهد و گنهکار زیستن
بی امتیاز بودنت از مرگ برتر است
تا کی بقید سکته چو بیمار زیستن
ما راز فرق تا بقدم در حنا گرفت
رنگ بهار عالم بیکار زیستن
بیدوست عمرهاست در آتش نشسته ایم
باین تعب نبود سزاوار زیستن
ذلت کش هزار خیالیم و چاره نیست
لعنت زوضع دور زدلدار زیستن
آخر بمرگ زاغ و زغن کشته خلق را
در جستجوی لقمه مردار زیستن
از درد ناقبولی وضع نفس مپرس
بر دل گران شدم زسبکبار زیستن
با داغ و اشک وآه بسر میبرم چو شمع
خوش داردم باینهمه آزار زیستن
(بیدل) من از وجود و عدم کردم انتخاب
بی اختیار مردن و ناچار زیستن