ایخواجه خودستائی اقبال سرمکن
با مفلسان تبختر تعداد زر مکن
پیش آی تا حقیقت خلقت بیان کنم
مغز تمیز پنبه نه ئی گوش کر مکن
طبع فضول غره پرواز خودسریست
بشکر چو رنگ در خود و اظهار پرمکن
در بی بضاعتان تنک مایه هوس
خود را بناز کیسه پریها سمر مکن
جائیکه فقر خرقه انسان دریده است
وصف جل و ستایش پالان خر مکن
اشکیست هر کجا گره دیده یتیم
از خجلت آب گرد و نظر بر گهر مکن
حرف حیا دمیکه زاحباب بشنوی
سر بر هوا چو شمع بهر سو نظر مکن
هر جا خطی زچشم تو لغزد زمسطری
چون نقطه پا زدامن عبرت بدر مکن
تا لکنت تکلم کس در خیال توست
شعریکه سکنه داشته باشد زبر مکن
در مجمع حضور تو تا آدم کلیست
گر سر بخاردت که بناخن نظر مکن
مینای اختراع اهانت بطاق نه
در پیش شخص لنگ ره بام سر مکن
گر روز کس بشام رسانیده روزگار
خود راز دستگاه تبسم سحر مکن
کوری ازان به است که بینی خطای کس
کرباش و حرف عیب شنیدن هنر مکن
پوشیده دار جوهر آزاده مشربی
خود را هم از گذشتگی خود خبر مکن
(بیدل) بس است اینقدر اندرز عافیت
در مجلسی که شرم نباشد گذر مکن