ای عجز سجده کار طلب کن جبین زمن
این تخم رستنی است بشرط زمین زمن
چون شمع گر چه دور حلاوت نمانده است
وامیکشد گداز هنوز انگبین زمن
تا چند پاره دوزی جیب و قبای وهم
بر کندنی است عاقبت این پوستین زمن
فکرجسد بقیر فرو می برد مرا
چیزی نمانده است بروی زمین زمن
چون نام رفته ام زمیان لیک زانفعال
خالی نکرده است دل خود نگین زمن
چون سر و حسرت ثمر آزادیم نخواست
چندین هزار دست کشید آستین زمن
هر چند خاک من بغبار فنا رود
ای حسرت وصال تو دامن مچین زمن
عمریست پا بعرصه عبرت فشرده است
آینه دیدن از تو و جز دل مبین زمن
تنهائی از غم دو جهان کرد فارغم
دنیا و دین همه زهمه من همین زمن
نقاش کارگاه چه عالم تحیر است
(بیدل) زخویش رفتن او آفرین زمن