باین حیرت اگر باشد خروشی ناگزیر من
بقدر جوهر از آینه می بالد صفیر من
سراغی از مثال من نداد آینه هستی
بملک نیستی رو کن مگریابی نظیر من
درین ویرانه جز یاد خط الفت سواد او
تعلق نقش خود ننشاند بر لوح ضمیر من
بصیرت کرده ام آینه نقش قدم روشن
تعین نیست تمثالی که گردد دلپذیر من
بزیر چرخ فریاد نفس دزدیده ئی دارم
چه بال و پر گشاید در قفس مرغ اسیر من
بچندین جان کنی موی سفیدی کرده ام حاصل
توان فهمید سعی کوهکن از جوی شیر من
چو اشک بیکسان از هیچکس یاری نمیخواهم
مگر مژگان تر گردد زمانی دستگیر من
گهر در پرده آبی که دارد چاک میگردد
بفکر پرتو خود داغ شد طبع منیر من
ازین مشت غبار آرایش دیگر نمی آید
مگر ریزد جنون در جیب پروازی عبیر من
اثر از زخم نخچیرم دو بالا میزند ساغر
برنگ آه و اشکست آب پیکانهای تیر من
شکستن نیست آهنگی که از سازم برون آید
مزاج چینیم موی دگر دارد خمیر من
بکنج بیخودی (بیدل) دماغ التفاتی کو
که شور حشر را افسانه گیرد گوشه گیر من