" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٤١: بتماشای این چمن در مژگان واز کن

بتماشای این چمن در مژگان واز کن
زخمستان عافیت قدحی گیر و ناز کن
مشکن جام آبرو بطپشهای آرزو
عرق احتیاج را می مینای راز کن
مپسند آنقدر ستم که بخست شوی علم
گره دست و دل زهم مژه بگشا و باز کن
بچه افسانه مایلی که زتحقیق غافلی
تو تماشا مقابلی زخیال احتراز کن
نه ظهوریست نی خفا نه بقائیست نه قنا
بتخیل حقیقتی که نداری مجاز کن
چو غبار شکسته در سر راهت نشسته ام
قدی بزمین گذار و مرا سرفراز کن
بادای تکلمی بفسون تبسمی
شکری را قوام ده نمکی را گداز کن
عطش حرص یکقلم زجهان برده رنگ نم
همه خاکست آب هم به یتیم نماز کن
نکند رشته کوتهی اگر از عقده وارهی
سرت از آرزو تهی چه شود پا دراز کن
زفسردن چو بگذری سوی آینه پری
دل سنگین گداز و کارگه شیشه ساز کن
بنشین (بیدل) از حیا پس زانوی خامشی
نفسی چند حرص راز طلب بی نیاز کن