بخود پیچیده ام نالیدنم نتوان گمان بردن
برنگ رشته فربه گشته ام لیک از گره خوردن
حضور زندگی آنگاه استغنا چه حرفست این
نفس را بر در دل تا بکی ابرام نشمردن
دلی پروازده کز ننگ کمظرفی برون آئی
زصافی میتواند قطره را دریا فرو بردن
سیه بختی بسعی هیچکس زایل نمیگردد
مگر آتش برآرد ترک هندو را پس از مردن
غم جمعیت دل مضطرب دارد جهانی را
زگوهر تا کجا دریا شگافد جیب افسردن
مزاج عشق در سعی فنا مجبور میباشد
زمنع سوختن نتوان دل پروانه آزردن
بحکم عجز ننگ طینت ما بود گیرائی
بخاک ما نمیخواهد مروت دام گستردن
بهر واماندگی زین بیشتر طاقت چه میباشد
که باید همچو شمعم تا عدم خود را بسر بردن
طربهای هوس شاید بوحشت کم شود (بیدل)
بچین می بایدم چون ابر چندی دامن افشردن