" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٤٤: بدل گر یکشرر شوق تو پنهان میتوان کردن

بدل گر یکشرر شوق تو پنهان میتوان کردن
چراغان چشمکی در پرده سامان میتوان کردن
برنگ غنچه گر دامان جمعیت بچنگ افتد
دل از اندیشه یک گل گلستان میتوان کردن
زکلفت بایدم پرداخت حسرتخانه دلرا
اگر تعمیر نتوان کرد ویران میتوان کردن
گرفتم سیر این گلشن ندارد حاصل عیشی
چو گل از خون شدن رنگی بدامان میتوان کردن
ادا فهم مضامین تمناها نه ئی ورنه
چمن طرح از نوای عندلیبان میتوان کردن
طلب چون چشم قربانی تسلی برنمیدارد
نگه گو جمع شو مژگان پریشان میتوان کردن
چو صبح از انفعال ساز هستی آب میگردم
که از خود گر روم یک آه سامان میتوان کردن
توان مختار عالم شد زترک اختیار خود
که در بیدست وپائی آنچه نتوان میتوان کردن
حسد هر جا بفهم مطلب عیب و هنر پیچد
بر استغنا هزار ابرام بهتان میتوان کردن
بچشم امتیاز اسرار نیرنگ دو عالم را
اگر مژگان توان پوشید عریان میتوان کردن
مقیم وسعت آباد تأمل نیستی ورنه
بچشم مور هم یکدشت جولان میتوان کردن
بهار بی نشانم لیک تا در فکر خویش افتم
زموج یکجهان رنگم گریبان میتوان کردن
شدم خاک و همان آینه دار وحشتم (بیدل)
هنوز از گرد من طوف غزالان میتوان کردن