" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٤٥: بر آن سرم کز مجنون نمایم بلند و پست خیال یکسان

بر آن سرم کز مجنون نمایم بلند و پست خیال یکسان
بجیب ریزم غبار دامن کشم بدامن زه گریبان
نمیتوان گشت شمع بزمت مگر بهستی زنیم آتش
چه طاقت آئینه تو بودن ازین که داریم چشم حیران
تبسمی حرفی التفاتی ترحمی پرسشی نگاهی
شکست دل شیشه چند چیند زچین ابروی طاق نسیان
بسرکشیها تغافل آراتر از هم افتاده مو بمویت
مگر میان تو از ضعیفی رسد بفریاد ناتوانان
گرفتم از درد هر دو عالم بر آستان تو خاک گردد
بدامن بحر بی نیازی چکیده باشد نمی بمژگان
خرد کمندی هوس شکار است ورنه در چشم شوق مجنون
بجز غبار خیال لیلی کجاست آهو درین بیابان
اگر نه عهد وفا شکستی مخواه بوی وفا زهستی
که بسته اند این طلسم چون گل برنگهای شکست پیمان
خیال آشفتگی تجمل شود اگر صرف یک تأمل
دل غباری و صد چمن گل نگاه موری و صد چراغان
بهر نوائی که سر برآرد جهان همین شکوه میشمارد
درین جنون زار کس ندارد لبی که گیرد نفس بدندان
عدم بآن بی نشانی رنگ گلشنی داشت کز هوایش
چو بال طاوس هر چه دیدم زبیضه رست است گل بدامان
هوای لعلش کراست (بیدل) که با چنان قرب همکناری
ببوسه گاه بیاض گردن زدور لب میگزد گریبان