بسته ام چشم امید از الفت اهل جهان
کرده ام پیدا چو گوهر در دل دریا کران
بسکه پستی در کمین دارد بنای اعتبار
بعد ازین دیوارهایی سایه خواهد شد عیان
از تجمل سفله را ساز بزرگی مشکلست
خاک از سامان بالیدن نگردد آسمان
ای تمنایت خیال اندیش تصویر محال
صید خود کن دیگراز عنقا چه میجوئی نشان
نارسائی جاده سرمنزل جمعیت است
از شکست بال میبالد حضور آشیان
جز تحیر از جنون ما سیه بختان مپرس
حلقه زنجیر گیسو برنمیدارد فغان
عاشق از اهل هوس در صبر دارد امتیاز
کرده اند آینه و شبنم بحیرت امتحان
رفتگان یارب چه سامان داشتند از درد و داغ
کاین زمانم میدهد آتش سراغ کاروان
عیشها دارد عدم فرسائی اجزای من
جوش مهتابست هر چا پنبه شد تار کتان
کوشش گردون علاج بی بریهایم نکرد
مشکلست از سرو گلچیدن بسعی باغبان
در فضای دل مقام عزت و خواری یکیست
نیست صدر خانه آینه غیر از آستان
بی رواجیهای عرض احتیاجم داغ کرد
آبرو چندانکه میریزم نمیگردد روان
صبح این هنگامه ئی از سیر خود غافل مباش
یک نفس پیدائیت از عالمی دارد نشان
چشم او را نیست (بیدل) سیری از خون ریختن
جام می از باده پیمائی نگردد سر گران