بعد مردن از غبارم کیست تا یابد نشان
نقش پای موج هم با موج میباشد روان
خامشی مهریست بر طومار عرض مدعا
همچو شمع کشته دارم داغ بر روی زبان
خاک گردیدن حصول صد گهر جمعیت است
کاش موج من زساحل بر نگرداند عنان
کو خموشی تا نفس تمکین دل انشا کند
گوهر است اما اگر پیچد بخویش این ریسمان
نیست غیر از احتیاط آگهی دشواریم
زیر کوه از بار مژگان همچو خواب پاسبان
تن بسختی داده را آفت گوارا میشود
نیست دشواری دم شمشیر خوردن از فسان
در فای شعله خاکستر هم از خود میرود
عالمی در جستجوی بی نشان شد بی نشان
غفلت ساز امل را چاره نتوان یافتن
ما بفکر آشیانیم و نفسها پرفشان
گرمی ئی در مجمر هنگامه آفاق نیست
آتش این کاروانها رفت پیش از کاروان
زینهمه نقشی که طوفان دارد از آینه ات
گر بجوئی غیر حیرت نیست چیزی در میان
چون گهر اشک دبستان پرور حیرانی ایم
تا قیامت درس طفل ما نمیگردد روان
همچو هستی در عدم هم مشکلست آزادگی
مدعا پرواز اگر باشد قفس گیر آشیان
خانه نیرنگ هستی حسرت اسبابست و بس
روزن بام و دراز خمیازه می بندد گمان
با همه پرواز شوق از ما زمینگیری نرفت
جز بحیرت برنمی آید نگاه ناتوان
بسکه بار زندگی (بیدل) بپیری میکشم
موی من از سخت جانی بر درنگ استخوان