بگذشت زخاکم بت گل پیرهن من
چون صبح نفس جامه درید از کفن من
یاد نگهش بسکه بتجدید جنون زد
شد چشم پری بخیه دلق کهن من
یارب زنظرها بچه نیرنگ نهان ماند
برق دو جهان شمع قیامت لگن من
بر وحشتم افسون قیامت نتوان خواند
بی شغل سفر نیست چو کشتی وطن من
تا تیغ تو شد مایل انداز اشارت
گردن همه جا رست چو مو از بدن من
رنگی ننمودم زبهارت چه توان کرد
حیرانم و آینه گری نیست فن من
شمع سحرم پیرم افسون تسلی است
خواهد مژه خواباند کنون پر زدن من
گفتند درین بزم سزاوار ادب کیست
گفتم نگه کار بعبرت فگن من
عمریست تماشائی سیر دل تنگم
در غنچه شکسته است دماغ چمن من
فکرم بحریفان رگ خامی نپسندید
شد پخته جهانی زنفس سوختن من
یکدل گهر رشته افکار کفافست
گو پای خری چند نه بندد و رسن من
جز مبتذلی چند که عامست درین عصر
(بیدل) نرسیده است بیاران سخن من