بمطلب میرساند وحشت از آفاق ورزیدن
که دارد چیدن دامن درین گلزار گلچیدن
بغفلت نقد هستی صرف سودای خطا کردم
برنگ سایه ام سر تا قدم فرسوده لغزیدن
زدست خودنمائی میکشم چندین پریشانی
چو بوی گل زگلزارم جدا افگند بالیدن
سیه بختم دگر از حاصل غفلت چه میپرسی
برنگ سایه روز روشنم شب کرد خوابیدن
چنانم ناتوان در حسرت شوق گرفتاری
که نتوانم بگرد خاطر صیاد گردیدن
بمردن نیز حسرت صور خیز است از غبار من
نفس زد دیده ام اما ندارم ناله دزدیدن
مقابل کرده ام با نقش پائی جبهه خود را
درین آینه شاید روی جمعیت توان دیدن
شکست خاطر نازک مزاجان چاره نپذیرد
که موی کاسه چینی بود مشکل تراشیدن
چه دانی رمز دریا گر نداری گوش گردابی
که کار خار و خس نبود زبان موج فهمیدن
اگر از معنی آگاهی بساز ای دل بحیرانی
که از آئینه ها دشوار باشد چشم پوشیدن
ادب پرورده تسلیم دیرستان انصافم
دل آتشخانه ئی دارد که می باید پرستیدن
مرا (بیدل) خوش آمد در طریق خاکساریها
چو تخم آبله در زیر پای خلق بالیدن