بوهم این و آن خونشد دل غفلت پرست من
وگرنه همچو صحرا دامن خود داشت دست من
تحیر در جنون میغلطد از نیرنگ تصویرم
زپرواز نگاه کیست یارب رنگ بست من
سلامت متهم دارد بکمظرفی حبابم را
محیطی میکنم تعمیر اگر بالد شکست من
حریف بیخودیها کیست کز چشم جنون پیما
خمستان در سرو پیمانه در دستست مست من
رفیقان چون نگه رفتند و من چون اشک در خاکم
زمینگیر ندامت ماند کوششهای پست من
زبرق آه دارم ناوکی در کیش نومیدی
حذر از جرأت ای ظالم که پر صافست شست من
باین سستی که می بینم زبخت ناراسا (بیدل)
کشد نقاش مشکل هم بدامان تو دست من