" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٦٥: پیر کشتم چند رنج آب و گل برداشتن

پیر کشتم چند رنج آب و گل برداشتن
پیکرم خم کرد ازین ویرانه دل برداشتن
خفت بی اعتباری سخت سنگین بوده است
چون حنا فرسودم از خون بحل برداشتن
کاش خاکستر شوم تا دل زحسرت وارهد
چند دود از آتش نامشتعل برداشتن
پشت دستم بر زمین ناامیدی نقش بست
بسکه از بار دعاها شد خجل برداشتن
از سپند ما اگر هوئی بدست آید بسست
بیش نتوان ناله طاقت گسل برداشتن
در خراب آباد هستی از کدورت چاره نیست
دوش زدوریم باید خاک و گل برداشتن
چون حیا هرگز نشد پیشانیم پاک از عرق
نیست آسان بار طبع منفعل برداشتن
با ضعیفی ساز و ایمن زی که آفتهای دهر
هست در خورد مزاج مستقل برداشتن
عبرت آباد است (بیدل) سیر گاه این چمن
بایدت مژگان بحیرت مشتمل برداشتن