بی نشان حسنی که درس جلوه میخواند زمن
عالمی بر هم زند تا رنگ گرداند زمن
نور غبر از کسوت عریانی خورشید نیست
چشم بند است اینکه او خود را بپوشاند زمن
آبیار مزرع خاموشیم اما چه سود
شوق میکارد نفس تا ناله رویاند زمن
شهپر عنقاست موج جوهر آینه ام
مزد آن صیقل که تمثالی بخنداند زمن
بر غبار الفت این دشت دست افشانده ام
یاس میترسم جنون را هم برون راند زمن
هیچ صبح از عهده شامم نمی آید برون
داغ نومیدی مگر خورشید جوشاند زمن
نخل یاس از سوختنها دارد امید بهار
کاش بی برگی پر پروانه رویاند زمن
داغشد از خجلت بنیاد من سیل فنا
آنقدر گردی نمی یابد که بنشاند زمن
سایه داران به که دیگر برندارم سر زخاک
تا توانائی دل موری نرنجاند زمن
چون حباب آینه ام چشمیست آنهم بی نگاه
آه از آنروزی که حیرت دامنی افشاند زمن
در مقامی کامتحان گیرد عیار اعتبار
مایه تمثالیست گر آینه بستاند زمن
تا نجوشد سرمه از خاکستر من چون سپند
خامشی را هم محبت ناله میداند زمن
بیدلم (بیدل) زشرم سخت جانیها مپرس
دور از آن در خاک هم آبست اگر ماند زمن