تا تب عشق آتشم را داد سر در سوختن
پنبه شد خاکستر از شور مکرر سوختن
هستی عشاق از آئین جهان دیگر است
بسته جز آتش دو عالم بر سمندر سوختن
روشن است اقبال ما چون شمع در ملک جنون
تخت داغ و لشکر آه و اشک افسر سوختن
در دل افسرده خونها میخورد ناموس عشق
آتش یاقوت دارد تا بمحشر سوختن
چند بیند آرزو در دیر نیرنگ خیال
چون خیال بی تمیزان می بساغر سوختن
با وجود وصل در بزم حضورم بار نیست
بشنو از پروانه دیگر قصه پر سوختن
دل بدست آور تلاش دیگرت آوارگی است
موج را باید نفس در سعی گوهر سوختن
بی ندامت نیست عشق از نسبت طبع فضول
گریه ها دارد زدست هیزم تر سوختن
همچو اخگر خواب راحت خواهدت بیدار کرد
نیست غافل گرمی پهلو زبستر سوختن
شب بدل گفتم چه باشد آبروی زندگی
گفت چون پروانه در آغوش دلبر سوختن
نقطه ئی چند از شرار کاغذم کرد است داغ
بی تکلف انتخابی داشت دفتر سوختن
میهان عبرتی ای شمع پر بر خود منال
تا بود پهلوی چربت نیست لاغر سوختن
با دل مایوس عهدی بسته ایم و چاره نیست
کس چه سازد نیست (بیدل) جای دیگر سوختن