" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٧٤: تا چند بعیب من و ما چشم گشودن

تا چند بعیب من و ما چشم گشودن
آینه ما آب شد از شرم نمودن
مانند شرر دانه بیحاصل ما را
ناکاشته دیدند سزاوار درودن
زین بیش که کاهیدی از اسباب تعین
ای صفر هوس بر تو چه خواهند فزودن
جمعیت دل وقف مقیم پس زانوست
باید بتأمل مژه ئی چند غنودن
ناصافی دل بیخبر از وهم و گمان بود
تمثال بر آینه ما بست زدودن
علم و عملی چند که افسانه وهم است
میجوشد ازین پرده چو گفتن زشنودن
ما را بتصرفکده عالم اسباب
دستی است که باید چو نفس بر همه سودن
خمیازه غنیمت شمرد ذوق وصالم
چشمم بتو وا میکند آغوش گشودن
ما خاک نشینان چمن عیش دوامیم
گل از سر تسلیم محالست ربودن
جز عجز زپیدائی ما پرده گشا نیست
انداز خمی هست در ابروی نمودن
(بیدل) رم فرصت سر و برگ نفس تست
جائی که تو باشی نتوان آنهمه بودن