تا فلک بر باد ناکامی دهد تسکین من
همچو اخگر پنبه بیرون ریخت از بالین من
بیخودی را رونق بزم حضورم کرده اند
رنگهای رفته می بندد چو شمع آئین من
گرد رفتارت پری افشاند در چشم ترم
دهر شد طاوس خیز از گریه رنگین من
زین گلستان دامنی بر چیده ام مانند صبح
کز گریبان فلک دارد تبسم چین من
موج این بحر جنون هنگام طوفان مشربیست
نیست بی تجدید وحشت الفت دیرین من
ذوق آگاهی بچندین شبهه ام پامال کرد
عالم تمثال شد آئینه خودبین من
بسکه چون گوهر قناعت در مزاجم پا فشرد
موج زد ابرام و نگذشت از پل تمکین من
بستن چشمیست تسخیر جهات ما چه سود
داد گیرائی بحیرت چنگل شاهین من
ناروائی معنیم رابسکه در پستی نشاند
خاک می لیسد زبان عبرت از تحسین من
از شکست دل خیال نازکی گل کرده ام
واکشید از موی چینی مصرع تضمین من
شخص عبرت بی ندامت قابل ارشاد نیست
از صدای دست بر هم سوده کن تلقین من
شکوه افسرده (بیدل) کجا باید شمرد
ناله در نقش نگین خفت از دل سنگین من