جانکنیها چیده هستی تا عدم بنیاد من
بیستون زار است هر جا میرسد فرهاد من
اضطرابم در کمین وعده فردا گداخت
دانه افگنده است بیرون قفس صیاد من
نقش تصویرم قبول رنگ جمعیت نداشت
خامه بست از موی مجنون صنعت بهزاد من
سیلی ئی گر میکند با گردش رنگم طرف
صد گلستان بهله می پوشد کف استاد من
قلقل مینای دل یارب صفیر یاد کیست
رنگهای رفته بر میگردد از فریاد من
از مقیمان تغافلخانه ناز توام
روزگاری شد که یادم رفته است از یاد من
دود شمعم فطرت آشوب دماغ کس مباد
خواب پر دور اوفتاد از سایه شمشاد من
بر نفس تا چند باید چیدنم خشت ثبات
کاه دیوار عدم صرفست در بنیاد من
آه نگذشتم زنیرنگ تعلق زار جسم
شد گره در کوچه نی ناله آزاد من
عرض جوهر شد حجاب معنی آگاهیم
دیده در مژگان نهفت آئینه فولاد من
جز عرق چیزی نگردد حاصل از کسب کمال
خاک بودم آب گشتم اینک استعداد من
جور گردون (بیدل) از دست ضعیفی میکشم
ناله نگذشته بر لب از که خواهد داد من