" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٨٣: چقدر بهار دارد سوی دل نگاه کردن

چقدر بهار دارد سوی دل نگاه کردن
بخیال قامت یار دو سه سرو آه کردن
کس از التفات خوبان نگرفت بهره آسان
ره سنگ میگشاید بدل تو راه کردن
زقبول ورد میندیش که مراد سایل اینجا
دم جرأتی است وقف لب عذر خواه کردن
بغرور جاه و شوکت زقضا مباش ایمن
که بتیغ مرگ نتوان سپر از کلاه کردن
زمآل هستی آگه نشدند سرفرازان
که چو شمع باید آخر زمناره چاه کردن
بجهان عجز و قدرت چه حساب دارد اینها
تو و صد هزار رحمت من و یک گناه کردن
بر صنع بی نیازی چقدر کمال دارد
کف خاک بر گرفتن گل مهر و ماه کردن
بمحیطت او فگنده است عرق تلاش هستی
چو سحاب چند خواهی بهوا شناه کردن
اگر آگه زمهلت مکش انتظار فرصت
همه بیگه است باید عملت پگاه کردن
زترانهای عبرت بهمین نوا رسیدم
که در آینه نخواهی به نفس نگاه کردن
زمعاشران چو (بیدل) غم لاله کرد داغم
بچمن نمیتوان رفت پی دل سیاه کردن