چنین کشته حسرت کیستم من
که چون آتش از سوختن زیستم من
نه شادم نه محزون نه خاکم نه گردون
نه لفظم نه مضمون چه معنیستم من
نه خاک آستانم نه چرخ آشیانم
پری میفشانم کجائیستم من
اگر فانیم چیست این شور هستی
وگر باقیم از چه فانیستم من
بناز ای تخیل ببال ای توهم
که هستی گمان دارم و نیستم من
هوائی در آتش فگنده است نعلم
اگر خاک گردم نمی ایستم من
نوائی ندارم نفس می شمارم
اگر ساز عبرت نیم چیستم من
بخندید ای قدردانان فرصت
که یک خنده بر خویش نگریستم من
درین غمکده کس ممیراد یارب
بمرگی که بی دوستان زیستم من
جهان کو بسامان هستی بنازد
کمالم همین بس که من نیستم من
باین یکنفس عمر موهوم (بیدل)
تا تهمت شخص باقیستم من