" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٨٨: چون شمع تا چکیدن اشکست ساز من

چون شمع تا چکیدن اشکست ساز من
هستی خطیست وقف جبین گداز من
دامن بچین شکست زنومیدی رسا
دستی در آستین بهر سو دراز من
آخرتلاش لغزش پا دامنم کشید
هموار شد خیال نشیب و فراز
برخاستم زخاک و نشستم همان بخاک
دیگر مجو قیام و قعود از نماز من
چون شمع در ادبگه همواری زبان
بر هم زدم لبی که همان بود گاز من
تا در زبان خامه حیرت بیان شقی است
خالیست در بساط سخن جای ناز من
وحشت غبارعمر ندانم کجا رسید
مقصد گداز قافله برق تاز من
مینا شکسته در سر ره گریه میکند
چون طفل اشک آبله خاکباز من
زین فطرتی که ننگ خیالات آگهیست
دشوار شد چو فهم حقیقت مجاز من
دارم چو حلقه عهده نامحرمی بدوش
بیرون در نشاند مرا پاس راز من
سعی جبین عرق شد و محروم سجده ماند
(بیدل) در آب ریخت خجالت نیاز من