خار خارکیست در طبع الم تخمیر من
چون خراش سینه ناخن میکشد تصویر من
بسکه بی رویت شگفتن فتنه از تخمیر من
نیست ممکن گر کشند از رنگ گل تصویر من
از عدم افسانه عبرت بگوشم خوانده اند
در فراموشی است یکخواب جهان تعبیر من
بر که بندم تهمت قاتل که تا صبح جزا
خونم از افسردگی کم نیست دامنگیر من
شور لیلی در شبستان سویدایم نشاند
دوده گیرید از چراغ خانه زنجیر من
یارب آنروزی که گیرد شش جهت گرد شکست
بر غبار خاطر کس نفگنی تعمیر من
از خودم آخر سراغ مدعا گل کردنی است
میدود چون مو سحر بر آستین شبگیر من
انفعال بیوفائی بر محبت آفتست
دام مینالد چو زنجیر از رم نخچیر من
چون سحر تا دست بازم گرد جرأت ریخته است
پر تنک کرده است نومیدی دم شمشیر من
آب میگردم چو شمع اما سیاهی زیر پاست
خاک گردیدن مگر شوید خط تقصیر من
عمرها شد دل بقید وهم و ظن خون میخورد
رحم کن ای یاس بر مجنون بی زنجیر من
از نشان مدعا چون شمع دور افتاده ام
تا سحرهر شب همین پر میگشاید تیر من
عمر رفت و همچنان سطر نفس بی مسطر است
تا کجا لغزیده باشد خامه تقدیر من
(بیدل) از طور کلامم بی تأمل نگذری
سکته خیز افتاده چون موج گهر تقریر من