خداست حاصل خدمت گزین درویشان
مکار غیر جبین در زمین درویشان
هما بر اوج شرف ناز آشیان دارد
بر آستان سعادت کمین درویشان
غبار حادثه را نقش طاق نسیان کن
که نیستی است بنای متین درویشان
حضور و غیبت شان قرب بعد ما و تو نیست
زعالم دگر است آن و این درویشان
بدستگاه تهی کیسه گان فقر و نیاز
«زکنت و کنز» پر است آستین درویشان
شک و یقین تو آئینه دار اضداد است
بحق حواله نما کفر و دین درویشان
چه ممکن است برآید زانقلاب زمان
ستمکشی که ندارد یقین درویشان
محیط جود بهر قطره صد گهر دارد
زپاس آب رخ شرمگین درویشان
جهان سیاهی دوریست از سراب خیال
بچشم آینه پیش بین درویشان
بروی آینه شمشیر میکشی هشدار
مباش زخم خور خود زکین درویشان
هزار مد ازل تا ابد همین نفسی است
بکارگاه شهور و سنین درویشان
مواللهی که مسماش آنسوی اسماست
مبرهن است زنقش نگین درویشان
سپهر خرمن اقبال بی نیازی هاست
چو (بیدل) آنکه بود خوشه چین درویشان