" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٩٩: خم قامت نبرد ابرام طبع سخت کوش من

خم قامت نبرد ابرام طبع سخت کوش من
گران شد زندگی اما نمی افتد زدوش من
تسلی کشته ام چون موج گوهر لیک زین غافل
که خاکست اینکه مینوشد زبان بحر نوش من
غم عمر تلف گردیده تا کی بایدم خوردن
زهر امروز شامی دارد استقبال دوش من
چنین دیوانه یاد بناگوش که میباشم
که گوش صبح محشر پنبه دارد از خروش من
گریبان بایدم چون گل دمید از لب گشودنها
زوضع غنچه حرف عافیت نشنید گوش من
چه میکردم اگر بی پرده میکردم تماشایت
ترا در خانه آینه دیدم رفت هوش من
نشاندن نیست آسان همچو موج گوهر از پایم
محیط از سر گذشت آسود تا یکقطره جوش من
برنگی بی زبانم در ادبگاه نگاه او
که گرد سرمه فریادی است از وضع خموش من
قیامت بود اگر خود را چنین آلوده میدیدم
مرا از چشم خود پوشید فضل عیب پوش من
نمیدانم شگفتن تا کجا خرمن کنم (بیدل)
سحر در جیب می آید تبسم گلفروش من