" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٣٠٤: در جنون جوش سویدا تنگ دارد جای من

در جنون جوش سویدا تنگ دارد جای من
چشم آهو سایه افگنده است بر صحرای من
از هوا پروردگان نوبهار وحشتم
چون سحر از یکدگر پاشیدنست اجزای من
ناتوانیهای موجم کم نمی باید گرفت
رو بناخن میکند بحر از طپیدنهای من
یکسر مویم تهی از گریه نتوان یافتن
چشمی و اشکی است همچون شمع سر تا پای من
گاه اشک یاس و گاهی ناله عریان میشود
خلعت دل در چه کوتاهست بر بالای من
شبنم وحشت کمین الفت پرست رنگ نیست
چشمکی دارد پری در کسوت مینای من
بسکه جولان گاه شوقم اضطراب آلوده است
جاده یکسر موج سیلابست در صحرای من
سایه در دشتی که صد محمل تمنا میکشد
میروم از خویش و امیدی ندارم وای من
سیر دیر و کعبه جز آوارگیهایم نخواست
شد هوا گیر از فشار این مکانها جای من
بیرخت آینه نشو و نما گم کرد و سوخت
چون نگه در پرده شب روز ناپیدای من
سرکشیدنهای اشکم غافل از عجزم مباش
آستان سجده می آراید استغنای من
غوطه در آتش زدم چون شمع و داغی یافتم
این گهر بودست (بیدل) حاصل دریای من