در خور گل کردن فقرست استغنای من
نیست جز دست تهی صفر غرور افزای من
از مراد هر دو عالم بسکه بیرون جسته ام
در غبار وحشت دی میطپد فردای من
سایه موئی زکلک خود تصور کرد و بس
نقشبند وهم در صنع ضعیفیهای من
ترک دنیا هم دماغ همت من برنداشت
رنجه کرد افشاندن این گرد پشت پای من
مشت خاکم لیک در عرض بهار رنگ و بو
عالمی آینه می پردازد از سیمای من
نقش مهر خاموشی چون موج بر خود میطپد
در محیط حسرت طبع سخن پیرای من
پرده ناموس بیرنگیست شوخیهای رنگ
میدری جیب پری گر بشکنی مینای من
از سبکروحی درون خانه بیرونم زخویش
چون نگه در دیده ها خالیست از من جای من
اینقدرها لاله گلزار سودای کیم
بی چراغان نیست دشت و در زنقش پای من
عمرها شد حسرتم خون گشته پابوس اوست
صفحه می باید حنائی کردن از انشای من
یاد ایامی که از آهنگ زنجیر جنون
کوچه نی بود یکسر جاده در صحرای من
شمع این محفل نیم لیک از هجوم بیخودی
در رکاب رنگ از جا رفته است اجزای من
هیچکس خجلت نقاب ربط کمظرفان مباد
نشه عمری شد عرق میچیند از صهبای من
کرد (بیدل) سرخوش جمعیتم آخر چو شمع
داغ جانکاهی همان ته جرعه مینای من