دلرا بباد دادیم آه از نظر گشودن
اینخانه بال و پر داشت در رهن در گشودن
آینه فضولی زنگارش از صفا به
تا چند چشم حق بین بر خیر و شر گشودن
زین خلق بیمروت انصاف جستن ما
طومار شکوه در مرگ بر نیشتر گشودن
صبح دعاست فرصت ای غافل از اجابت
دارد گشود مژگان دست اثر گشودن
نشکسته گرد هستی پوچست لاف عرفان
در بیضه چند چون سنگ بال شرر گشودن
در گلشنی که شوقش بر صفحه ام زد آتش
فردوس در قفس داشت طاوس پر گشودن
بر دستگاه هستی چندان هوس مچینید
بیش از تبسمی نیست خوان سحر گشودن
مغرور جاه و عبرت افسانه خیال است
در خواب هم ندارد چشم گهر گشودن
چینی بمرگ فغفور کاری دگر ندارد
از درد حق گذاری جز موی سر گشودن
دلبسته وفائی جهدی که وانگردد
ظلمست این گره را بیدست تر گشودن
وارستن از تعلق با ما نساخت (بیدل)
نی را بناله آورد درد کمر گشودن