" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٧: دهر طوفان دارد از طبع جنون پیمای من

دهر طوفان دارد از طبع جنون پیمای من
قلقلی دزدیده است این بحر از مینای خود
نیست خالی یک کف خاک از غبار وحشتم
چون نفس میجوشد از هر دل طپیدنهای من
غنچه را جز شوخی رنگ آفتی دربار نیست
خودنمائی میدهد آخر بباد اجزای من
هر نفس کز دل کشیدم خامشی افشاند بال
میزند موج از زبان ماهیان دریای من
بسکه افشردم قدم در خاک راه نیستی
همچو شمع آخر سر من گشت نقش پای من
صافی دل در غبار عرض استعداد رفت
موج می شد جوهر آینه مینای من
راه از خود رفتنم از شمع هم روشن تر است
جاده پرداز است برق ناله در صحرای من
حسن هر جا جلوه گر شد عشق می آید برون
عرض مجنون میدهد آینه لیلای من
تا قیامت بایدم سرگشته پرواز بود
دام دارد بر هوا صیاد بی پروای من
همچو برق آغوش از وحشت مهیا کرده ام
طول صد عقبی امل صرفست بر پهنای من
پرده تحقیق (بیدل) تا کجا خواهی شگافت
عالمی دارد نهان کیفیت پیدای من