" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٠: روانی نیست محو جلوه را بی آب گردیدن

روانی نیست محو جلوه را بی آب گردیدن
سزد کز اشک آموزد نگاه ما خرامیدن
بداد حسرت دل کس نمی پردازد ای بلبل
چو گل میباید اینها از شکست رنگ نالیدن
فسردن چند از خود بگذر و سامان طوفان کن
قیامت نغمه ئی حیفست سر در تار دزدیدن
که میداند کجا رفتند گلچینان دیدارت
هم از خورشید میباید سراغ سایه پرسیدن
برو زاهد که هر کس مقصدی دارد درین وادی
تو و صد سبحه جولانی من و یک اشک لغزیدن
درین غفلت سرا عرفان ما هم تازگی دارد
سراپا مغز دانش گشتن چیزی نفهمیدن
نظر بربند و میکن سیر امن آباد همواری
بلند و پست یکسا نمینماید چشم پوشیدن
زخواب عافیت چون موج گوهر نیستم غافل
بهم می آورد مژگان من بر خویش پیچیدن
چو فطرت ناقص اقتد حرف بطلانست کوششها
شرر هم در هوا دارد زمین دانه پاشیدن
اگر فرصت نقاب از چهره تحقیق بردارد
شرار کاغذ ما و هزار آئینه خندیدن
گشاد بال طاوسم از عبرت چه میپرسی
شکست بیضه ما داشت چندین چشم مالیدن
صفای دل بهار جلوه معشوق شد (بیدل)
طلسم ناز کرد آئینه را بی رنگ گردیدن