زان تغافلگر چرا ناشاد باید زیستن
ای فراموشان بذوق یاد باید زیستن
بلبلان نی الفت دامست اینجا نی قفس
بر مراد خاطر صیاد باید زیستن
من نمی گویم بکلی از تعلق ها برا
اندکی زین دردسر آزاد باید زیستن
خواه در دوزخ وطن کن خواه با فردوس ساز
عافیت هر جا نباشد شاد باید زیستن
چون سپندم عمرها در کسوت افسردگی
بر امید یک طپش فریاد باید زیستن
نیست زین دشوارتر جهدی که ما را با فنا
صلح کار عالم اضداد باید زیستن
زندگی بر گردن افتاده است یاران چاره چیست
چند روزی هر چه باداباد باید زیستن
موج گوهر در قناعتگاه قسمت خشک نیست
تردماغ شرم استعداد باید زیستن
هر سر مویت خم تسلیم چندین جانکنی است
با هزاران تیشه یک فرهاد باید زیستن
(بیدل) این هستی نمی سازد به تشویش نفس
شمع را تا کی براه باد باید زیستن