" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٣: زبس محو است نقش آرزوها در کنار من

زبس محو است نقش آرزوها در کنار من
بهشتی رنگ میریزد زپرواز غبار من
پریشانی ندارد موج اگر دریا عنان گیرد
گواهی میدهد حالم که بی پرواست یار من
چه سازم تا شوم از آفت نشو و نما ایمن
چو نخل شمع خصم ریشه افتاده است تار من
تحیر رستم و بی جنبش مژگان پر افشاندم
نگاه چشم شبنم بود سامان بهار من
بهر کمفرصتی گرم انتخاب اعتباراتم
خط موهوم هستی نقطه ریز است از شرار من
جنون کو تا بدوش بحر بندد قطره ام محمل
که خودداری چو گوهر بر دل من بست بار من
حیاتم هم بخود منسوب کن تا بر تو افزایم
عدم سرمایه چون صفرم مگیر از من شمار من
حجاب آفتاب از ذره جز حیرت نمی باشد
زمن تا چند پنهان میروی ای آشکار من
هلاکم کرده ئی مپسند از آن فتراک محرومم
هنوز این آرزو رنگیست در خون شکار من
کمینگاه خیالت گر باین رنگست سامانش
پر طاوس خواهد شد سفید از انتظار من
براحت مرده ام اما زیارتخانه ننگم
تو می آئی و من آسوده آتش در مزار من
فنا را دام تسکین خوانده ام (بیدل) ازین غافل
که در هر ذره چشم آهوئی دارد غبار من