" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٤: زپا بوسش بهار حیرت جاوید سامان کن

زپا بوسش بهار حیرت جاوید سامان کن
چمن تا در برت غلطد حنائی را گریبان کن
اثر پرورده یاد نگاه اوست اجزایم
زخاکم سرمه کش در دیده و عریان غزالان کن
بتمثال حباب از بحر تا کی منفعل باشی
دوئی تا محو گردد خانه آئینه ویران کن
درین گلشن که بال افشانی رنگست بنیادش
تو هم آشیانی در نوای عندلیبان کن
غبارت چون سحر در بال عنقا آشیان دارد
بذوق امتحان رنگی اگر داری پرافشان کن
بشور ما و من تا چند جوشد شوخی موجت
دمی در جیب خاموشی نفس دزدیده طوفان کن
صفای عافیت تشویش صیقل برنمیدارد
اگر آسودگی خواهی چو سنگ آئینه پنهان کن
تحیر میزند موج از غبار عرصه امکان
نم اشکی اگر در لغزش آئی ناز جولان کن
شکوه همت آئینه در ضبط نفس دارد
هوا را گرمسخر کرده ئی تخت سلیمان کن
ندارد قدردانی جز ندامت کوشش همت
بدست سوده چندی خدمت طبع پشیمان کن
بهار پستی انداز پر طاوس میخواهد
بیک مژگان گشودن سیر چندین چشم حیران کن
چو صبح از صنعت وارستگی غافل مشو (بیدل)
بچین دامنی طرح شکست رنگ امکان کن