زخودداری نفس میزد تب و تاب چراغ من
در آتش تاختم چندانکه شد هموار داغ من
سواد عالم اسباب کو صد دشت پردازد
تغافل کم فضائی نیست در کنج فراغ من
گل جمعیت رنگم پریشان کرد ناکامی
مگر گرد سرت گردم که بندد دسته باغ من
خیالت در دل هر ذره گم کرده است اجزایم
غبار خود شگافد هر که میخواهد سراغ من
اگر صد سال چون یاقوت خورشیدم بسر تابد
نگه در سایه مژگان نخواباند چراغ من
بپاس نشه عجز از تعلق برنمی آیم
مباد از چیدن دامن بلند افتد دماغ من
بهر بوس و بیامم سر فرود آید چه حرفست این
تو تا نگشوده لب کج نمیگردد ایاغ من
چو نیرنگست (بیدل) برق دیرستان الفت را
که من میسوزم و بوی تو می آید زداغ من