زشوخی تا قدح میگیرد آن بیداد مست من
بچینی خانه افلاک میخندد شکست من
خیالش نقش امکان محو کرد از صفحه شوقم
بصورت پی نبرد آئینه معنی پرست من
چو آن آتش که دود خویش داغ حسرتش دارد
نگردید از ضعیفی سایه من زیر دست من
بنظم عافیت در فتنه زار کشور هستی
لب و چشمیست گر مقدور باشد بند و بست من
بتحقیق عدم افتادم و در خود نظر کردم
گرفت آئینه نیز از امتیاز نیست هست من
بهر جا پا بیفشردم زوحشت صرفه کم بردم
نگین نقشم گشاد بال و پر دارد نشست من
برنگ غنچه لبریز بهار آفتم (بیدل)
نفس گر میکشم می آید آواز شکست من