زهی بشوخی بهار نازت شکسته رنگ غرور امکان
دو نرگست قبله گاه مستی دو ابرویت سجده جای مستان
سخن زلعل تو گوهر آرا نگه زچشم تو باده پیما
صبا ز زلف تو رشته برپا چمن زروی تو گل بدامان
بغمزه سحری بناز جادو بطره افسون بقد قیامت
بخط بنفشه بزلف سنبل بچشم نرگس برخ گلستان
چمن بعرض بهار نازت در آتش رنگ گلفروشی
سحر زگل کردن عرقها بعالم آب شبنمستان
زرویت آینه صفحه گل زگیسویت شانه موج سنبل
ختن سوادی زچین کاکل فرنگ نقاش چین دامان
اگر برد از رم نگاهت سواد ایندشت بوی گردی
هجوم کیفیت تحیر بچشم آهو کند چراغان
بوحشت آباد این بساطم کجاست عشرت کدام راحت
خیال محزون امید مجنون نگه پریشان نفس پرافشان
بکشت بیحاصلی که خاکش نمیتوان جز بباد دادن
هوس چه مقدار کرده خرمن تبسم گندم از لبی نان
حصول ظرفست اوج عزت نه لاف فضل و نه عرض حکمت
گرفتم ای مور پربراری کجاست کیفیت سلیمان
رگ تخیل سوار گردن نم فسردن متاع دامن
چو ابر تا کی بلند رفتن عرق کن و این غبار بنشان
متاب روی وفا ز(بیدل) مشو زمجنون خویش غافل
بدستگاه شهان چه نقصان زپرسش حال بینوایان
زین شکر که تا کوی تو شد راهبر من
چون آبله در پای من افتاد سر من
مینای سرشکم می سودای که دارد
عمریست پری میچکد از چشم ترمن
چون سبحه و زنار گسستن چه خیال است
بر ریشه تنیده است هجوم ثمر من
ناموس دلم در گره ضبط نفسهاست
اشک است گر از رشته براید گهر من
آینه تحقیق شکستم چه توان کرد
در زلف تو آشفت چو مژگان نظر من
چینی بسفیدی نکشد ظلمت مویش
شامم شبخون بود که زد بر سحر من
تا جوهر آینه ام از پرده برون ریخت
عیب همه کس گشت نهان در هنر من
خرسندئی طبع از همه اقبال بلند است
چون می زدماغیست فلک پی سپر من
عریانیم آینه تحقیق ندارد
رنگ تو مگر جامه برآرد زبر من
من خود بخیالش خبر از خویش ندارم
تا در چه خیالست زمن بیخبر من
گفتند بدلدار که دارد غم عشقت
فرمود همان (بیدل) بی پا و سر من