" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢١: سجده خواریست آب رو پی نان ریختن

سجده خواریست آب رو پی نان ریختن
این عرق را بی جبین بر خاک نتوان ریختن
بهر یک شبنم درین گلشن نفسها سوخت صبح
سهل کاری نیست رنگ چشم گریان ریختن
گرد آثار تعین خجلت آزادگیست
چین پیشانی نمیزیبد بدامان ریختن
منعمان روزی دو باید دست احسان واکنند
خاک برابری که کرد امساک باران ریختن
این غنا و فقر یاران وضع خاکی بیش نیست
ساعتی بر باد رفتن بعد ازان شان ریختن
هر قدم چون شمع فکر خویش در پیش است و بس
دامنی برچیده باید در گریبان ریختن
عمرها شد گرد مجنون میکند ناز غزال
خاک ما را نیز باید در بیابان ریختن
صد تمنا سوخت تا داغ دلی آمد بدست
هیچکس این شمع نتوانست آسان ریختن
کشتگانت در کجا ریزند آبروی شرم
برد حیرانی زخون این شهیدان ریختن
خاک راه انتظارت نم کشید از انفعال
ما فشاندیم اشک میبایست مژگان ریختن
ای ادب سنج وفا گر قدردان ناله ئی
شرم دار از نام آتش در نیستان ریختن
ما نفهمیدیم کاینجا نام هستی نیستی است
از بنای هر عمارت بود خندان ریختن
بوی شوقی برده ام در کارگاه انتظار
کز غبارم میتوان بنیاد کنعان ریختن
صنعت پیری مرا نقاش حسرتخانه کرد
چون صدف صد رنگ خون خوردم زدندان ریختن
دور گردون از وقار اهل درد آگه نشد
ورنه دل بایست از کوه بدخشان ریختن
پاس ناموس دلم در پرده شرم آب کرد
دانه ئی دارم که نتوان پیش مرغان ریختن
دم مزن از عشق (بیدل) در هوس ناکان لاف
آب این آتش باین خاشاک نتوان ریختن