" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٧: سوخت چون موج گهربال طپیدن های من

سوخت چون موج گهربال طپیدن های من
عقده دل گشت آخر آرمیدن های من
آب یار مزرعم یارب تب سودای کیست
درد میجوشد چو تبخال از دمیدنهای من
صد بیابان آرزو بی جستجو طی میشود
تا بنومیدی اگر باشد رسیدنهای من
آه دردم تهمت آلود رعونت نیستم
رستنست از قید هستی سرکشیدنهای من
از مقیمان بهارستان ضعف پیریم
گل زنقش پا بسر دارد خمیدنهای من
عالمی را کرد حیرت بسمل ناز و نیاز
دور باش غمزه و دزدیده دیدنهای من
از سر کویت غبارم برده اند اما هنوز
میطپد هر ذره در یاد طپیدن های من
جرأت بیحاصلی خجلت گداز کس مباد
اشک شد پرواز چون چشم از پریدنهای من
بسکه اجزایم زدرد ناتوانیها گداخت
چون صدا شد عینک دیدن شنیدنهای من
وحشتم غیر از کلاه بی نشانی نشکند
دامن رنگم بلند افتاده چیدن های من
همچو اشک از شرم جرأت بایدم گردید آب
تا بکی لغزش تراود از دویدنهای من
وحشتم فال گرفتاریست (بیدل) همچو موج
نیست بی ایجاد دام از خود رمیدنهای من