شکست حادثه بر ما نیافت دست کمین
نرفت دامن عریان تنی بغارت چین
صفای دل نکشد خجلت گرانی جسم
به آب آینه مشکل نمد شود سنگین
کدام ذره که خورشید نیست در بغلش
هزار آینه دارد حقیقت خود بین
مباش بیخبر از مغز استخوان قلم
غبار کوچه فکر است معنی رنگین
درین طپشکده الفت کمین رفتن باش
خوشست با برکابی مقیم خانه زین
بدرد عشق همان عشق محرم بس تو است
بساط شوخی عجز از شکست رنگ مچین
درین چمن مخور از رنگ و بو فریب نشاط
بجز غبار تو چیزی نمیدمد ز زمین
زسعی شعله خوشست آشیان طرازی داغ
بلند رفته ای ناله ساعتی بنشین
براه حسرت پرواز نام چون طاوس
نشانده ام زهوس رنگها بزیر نگین
نه عیش دانم و نی غم جز اینقدر دانم
که چون جرس همه جا ناله میکنم بحنین
زاشک دیده (بیدل) چو غنچه خون گردد
اگر کند کف پای ترا حنا رنگین