" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٣٠: ندارد موج جز طومار رمز بحر واکردن

ندارد موج جز طومار رمز بحر واکردن
توان سیر دو عالم در شکست رنگ ما کردن
امل میخواهد از طبع جنون کیشت پشیمانی
براه آورده تیری را که میباید خطا کردن
دوئی در کیش از خود رفتگان کفر است ای زاهد
من و محو صنم گشتن و یاد خدا کردن
شرار بیدماغم آنقدر کمفرصتی داری
که نتوانم نگاهی را بغیرت آشنا کردن
هوس فرسوده بوی کف پائیست اجزایم
وطن میبایدم در سایه برگ حنا کردن
زنیرنگ خرامت عالمی از خاک میجوشد
برفتاری توان ایجاد چندین نقش پا کردن
طپیدم ناله کردم آب گشتم خاک گردیدم
تکلف بیش ازین نتواند بعرض مدعا کردن
حیا بگدازدم تا از هوسها دست بردارم
شرر دامان خس بی آب نتوان رها کردن
تلاش روزی از مجنون ما صورت نمی بندد
ندارد سنگ سودا دستگاه آسیا کردن
بهر واماندگی زین خاکدان برخاستن دارد
دمی چون گردباد از خویش میباید عصا کردن
بزهد خشک لاف تر دماغیها مزن (بیدل)
شنا نتوان بروی موج نقش بوریا کردن